در تئاتر اروپا مضمون هایی مانند «اضطراب » و «هراس» به تئاتر پوچگرا وارد شد. تئاترهای اضطراب آفرین ویژگی هایی مثل ایجاد اضطراب و نگرانی در تماشاگر و درنتیجه کمک به او در شناخت امیال نابرآورده داشت[۱۲۳].
قهرمانان تئاتر پوچی وجه اشتراک بسیاری با هم دارند. بیشتر آن ها اسیر تنهایی ناامیدی، بیکاری و بی هویتی اند؛ آدمهایی مغشوش، گیج و دستپاچه و ترکیبی ازقدیسین و تبهکاران که همیشه معصومیت آنها با تجربۀ مخربشان در حال برخورد است[۱۲۴]. این شخصیت ها براثر بی ایمانی به همه چیز، حتی نسبت به خویشتن خویش، در بیهودگی، بی هویتی وپریشیدگی به سر می برند. نویسندگان تئاتر پوچی در بیان اندیشه های خود از روشها و شگردهای ویژه ای بهره برده اند. گاهی پوچی را در مفهوم « انتظار» نشان داده اند، و این مفهوم را گاهی به صورت ترس و اضطراب، ناامیدی، بیماریهای روانی، ناهنجاریهای خلقی، خودکشی و… نمایانده اند.
نویسندگان ابزورد نیز همانند توفیق الحکیم بر بیهود بودن زندگی این جهانی تأکید می کنند اما همواره بشر را از تسلیم شدن در برابر بحران ها بر حذر می دارند. «نویسندگان ابزورد سعی در شکافتن حقایق و فهماندن آن داشتند، با اینکه تلاش می کردند تا ماسک ها را از چهره ریا و تزویر سرمایه داری بردارند، لیکن یارای آن را نداشتند که با بنیان های این نظام درافتند. در واقع برای آن ها بورژوازی وضع نهایی بشر بود. تئاتر ابزورد نیز با چنین پارامترهایی با زبان خاص خود، واکنش نشان داد. برای این تئاتر شخصیت ها روی صحنه، خود را زبان گویای قرن بیستم می دانستند. آن ها به زعم خود ترسیم کننده چهره واقعی انسان و شرایط مادی و معنوی او بودند. به این ترتیب نمایش نویسان چنین سبکی به وضوح به انسان هشدار می دادند و به آن ها نحوه زندگی را اخطار می کردند. با توجه به چنین استنباط هایی نمی توان ابزورد را پوچ گرا نامید. چه ، اگر این طور بود، خود، نقیضی می شد برای تئوری هایش. زیرا همین که بگوییم «دنیا پوچ است» عملکردهایی را برای انسان تعریف کرده ایم که شرایط جدیدی با تحلیل های مشخصی را می طلبد.» در واقع این پوچی و بی نظمی خود را در قالب ساختار نشان می دهد
برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت zusa.ir مراجعه نمایید. |
با وجود این توفیق الحکیم می کوشد شباهت خود با نویسندگان ابزوردیسم را انکار کند و نمایش خود را با نام غیر معمول «لامعقول» بخواند.
در این فصل ما نیز برآنیم که پوچی را هم از لحاظ ساختاری و هم محتوایی در دو نمایشنامه ی «کالیگولا»ی آلبرکامو و «قطار» توفیق الحکیم مورد بررسی قراردهیم و شباهت ها و تفاوت های آنها را در زمینه های پیرنگ، زبان، شخصیت، زمان و مکان و… بیان کنیم
۴-۲ خلاصه نمایشنامه ی «کالیکولا»
این نمایشنامه که در سال ۱۹۳۸ نوشته شده بود به سال ۱۹۴۵ به روی صحنه رفت. داستان از این قرار است:
خواهر کالیگولا ، امپراطور رم ، که معشوقه اش نیز هست می میرد . امپراطور سخت اندوهگین و با حقیقت تلخی آشنا می شود . دست مرگ ، عزیزی را بیرحمانه از چنگ ما می رباید و اعتنایی به احساس ما ندارد . پس معنای جهان در کجاست ؟ عشق و سعادت و فضیلت از معنا تهی می شود . بنابراین دیگر چیز مقدسی وجود ندارد . پس باید سراپای حیات را به قصد ویران ساخت تا انسان ها را از قید احترام بیجا به ارزشهای دروغین برهانیم ، و از این رهگذر ، برتری خدایان را بر خود محو گردانیم . اما انسان ها سخت دلبسته ی زندگی خویشند ، و بی توجه به حیات ناپایدار خود ، همچنان به زندگی ادامه می دهند.
به عقیده او مردم در دروغ غوطه می خورند و خود از آن بی خبرند . باید این حقیقت اساسی را به آنان فهماند. او چون قدرت دارد ، تصمیم می گیرد که مردم را با این حقیقت دردناک آشنا کند ، او می گوید :
مردم سرنوشت خود را درک نمی کنند ، پس من سرنوشت ایشان می شوم . من اکنون در چهره ی ابلهانه و بی اعتنای خدایان ظاهر شده ام .
ولی برای این کار ، باید آزاد بود . او راه کسب آزادی را هم می شناسد :
این جهان بی ارزش است و هر کس این نکته را بپذیرد آزادی خود را تسخیر می کند.
اکنون چون آزادی او نامحدود است ، هر کاری در نظرش ممکن می نماید . چون اگر هر ارزشی بی معنا باشد ، هر کاری مجاز خواهد بود . پس سلطه ی تقدیر آغاز می شود : برای برابری با خدایان ، کافی است به اندازه ی آنان ستم روا دارد . اطرافیان او برای گریز از مرگ ، او را می کشند و او خود به این کار راضی می شود .چون می فهمد که کشتار راه حل معقولی نیست و نتیجه ی مطلوب ندارد . کامو درباره ی او می گوید:
« کالیگولا انسانی است که شوق زیستن او را به نابودی دیگران بر می انگیزد . او انسانی است که از شدت علاقه به خود به دیگران بی علاقه شده است . او منکر همه ی ارزش ها است . حقیقت او این است که منکر خدایان شده است و اشتباه او در این است که انسان ها را نیز انکار می کند . او نفهمیده است که نمی توان همه چیز را نابود ساخت و خود را نابود نکرد . داستان او داستان انسانی ترین و فاجعه آمیز ترین اشتباه است »[۱۲۵] .
آری ، نمی توان به زیان دیگران آزاد بود .
نمونه ای به اختصار : پس از مرگ معشوقه و خواهرش ، کالیگولا سه روز ناپدید می شود . در میان درباریان زمزمه هایی در می گیرد . هلیکن ، دوست کالیگولا ، به هواخواهی از او بر می خیزد . ناگاه یکی از نگهبانان کاخ اعلام می کند که امپراطور برگشته است
هلیکن – سلام ، کایوس !
کالیگولا – سلام هلیکن !
هلیکن – خسته به نظر می رسی؟
کالیگولا – خیلی راه رفته ام .
هلیکن – بله ، غیبت تو خیلی طول کشید .
کالیگولا – پیدا کردنش مشکل بود .
هلیکن – پیدا کردن چی ؟
کالیگولا – چیزی که می خواستم .
هلیکن – مگر چی می خواستی ؟
کالیگولا – ماه را .
– چی ؟
-بله ماه را.
-ماه را می خواستی چه کار کنی ؟
-ماه یکی از آن چیز هایی است که ندارم .
-معلوم است . حالا درست شد ؟
-نه . نتوانستم به دستش بیاورم.
-ناراحت کننده است.
-آره ، برای همین هم خسته شدم . هلیکن!
-بله ، کایوس !
-تو فکر می کنی که من دیوانه شده ام.
-تو می دانی که من هیچ وقت فکر نمی کنم . بیش از آن هوشمندم که فکر کنم .
-بله . خلاصه دیوانه نیستم . ناگهان احساس کردم که به محال احتیاج دارم . اوضاع ، چنان که اکنون هست، در نظرم رضایت بخش نمی نماید . به همین جهت ، احتیاج به ماه ، بهروزی یا جاودانگی دارم . این را هم می دانم که به چه فکر می کنی . به خاطر مرگ یک زن چه حوادثی که پیش نمی آید. ولی ، نه . موضوع این نیست … عشق چیست ؟ چیزی نه چندان مهم . مرگ او اهمیتی ندارد ، اما نشانه حقیقتی است که ماه را برای من ضروری می گرداند .
-چه حقیقتی ؟
-این که مردم می میرند و شاد نیستند .
-مردم با این حقیقت کنار می آیند . به اطراف خودت نگاه کن . این حقیقت مانع ناهار خوردن مردم نیست.
-علتش این است که در اطراف من همه چیز دروغ است و من می خواهم که مردم در حقیقت زندگی کنند…
-…باید استراحت کنی .
-ممکن نیست . دیگر هرگز ممکن نخواهد بود … لطفاً بعد از این کمکم کن.
-دلیلی ندارد که چنین نکنم … چه کمکی می توانم به تو بکنم ؟ -در محال.[۱۲۶]
۴-۳ خلاصه نمایشنامه ی «قطار»
نمایشنامه ی قطار اثر نمایشنامه نویس و ادیب بزرگ مصری، اثری است که در یک پرده و در زمینه ی ادبیات پوچی و ابزورد می باشد، و برگرفته شده از آثار نویسندگان غرب می باشد. البته این پوچی بیشتر در زمینه ی شکل و ساختار در این نمایشنامه خود را با جملات ساده و پیش پاافتاده و تکرارهای پشت سرهم جملات، نشان می دهد
داستان از این قرار است که:
قطار از وسط مزارع و کشتزارها حرکت می کند. شب است و قرص ماه کامل شده است. لوکوموتیو روی صحنه ظاهر می شود. قطار با سرعت و تکان های شدید حرکت می کند. در این قسمت بسیار از واژه ی تریک تراک استفاده شده است.
راننده: صدای خزیدنش روی ریل ها….تریک تراک…تریک تراک…تریک تراک…هیچ آهنگی قشنگتر از این صدا نیست! می تونی همه آهنگ هایی رو که دوست داری روی خط موسیقی تصور کنی!
آتشکار: ولی تلو تلو می خوره! می بینی؟!
راننده: بذار تلو تلو بخوره…تریک تراک تریک تراک
در ادامه آتشکار است که روبروی کوره ی باز ایستاده است و با جارویی چوبین، ذغال سنگ در آن می ریزد
آتشکار: حرکتش داره کند میشه.
راننده: یه تیکه ذغال بنداز تو دهنش!
آتشکار: ذغالمون داره کم میشه…
راننده: درسته…مشکل همین جاس
آتشکار: نگاه کن …دهنش همیشه بازه…مثل غول!
راننده: باید زودتر برسیم.
آتشکار: می ترسم دیگه آخرش چیزی نداشته باشیم بریزیم تو دهنش!آخرش پای چوبی ام رو بهش می دم…می دونم.[۱۲۷]
در ادامه راننده قطار با چشمانی بسته گویی که خواب می بیند با صدایی آهسته زیرلب آوازهایی زمزمه می کند و فرسودگی قطار هیچ اهمیتی برای او ندارد. و ماجرای کلی داستان بر سر رنگ چراغ راهنمای ایستگاه متروکه است که با ظهور شخصیت های مختلف این رنگ نیز تغییر می کند و در نهایت هیچ یک به نتیجه یکسانی نمی رسند و داستان به اتمام می رسد.
۴-۴ بررسی ساختاری نمایشنامه های «کالیگولا» و «قطار»
درباره ی ساختار و جایگاه آن در ادبیات نمایشی مباحث بسیار بنیادی وجود دارد. ساختار یا ساخت به معنی چهارچوب متشکل پیدا و ناپیدای هر اثر ادبی، عبارت از نظامی است که در آن همه ی اجزای اثر در پیوند با یکدیگر و در کارکردی هماهنگ، کلیت اثر را می سازند. واژه ی ساختار دارای وسعت معنایی بسیار زیادی است زیرا اجزای تشکیل دهنده ی یک اثر ادبی را می توان به منزله ی ساختار آن دانست. و همچنین تقسیمات منطقی رویدادها، تقسیمات خاص در پرده ی نمایش و صحنه ها را می توان نمودی از ساختار محسوب کرد. در واقع زمانی که ما به نکات فنی و اساسی و چهارچوب آثار ادبی و مشکلات کار نویسندگان آگاه می شویم، از نوشته های آنها بیشتر و بهتر لذت می بریم. بدیهی است اگر معمار یا مهندسی به فشار یا قدرت و وزن مصالح بنایی آشنا نباشد، بنایی را می سازد که اطمینان بخش نخواهد بود. نویسنده نیز بدون توجه به این عوامل و داشتن احاطه و بصیرت کامل به ساختار به ساختار و چارچوب یک موضوع نمی تواند اثری درخور توجه ارائه دهد اگرچه مدعی این باشد که بنای هر اثر ادبی و هنری منوط به داشتن غریزه ی تنهاست. که در اصل چنین ادعایی مردود است زیرا بدون داشتن اطلاعات کامل از رموز و اصول ساختار در نمایشنامه و احاطه ی کافی به این فن ما شاهد اثری کاملا ناقص هستیم اگرچه نویسنده فردی با ذوق و نابغه باشد.
۴-۴-۱ پیرنگ در نمایشنامه کالیگولا
در ساختار این نمایشنامه تنها چهار عنصر از عناصر شش گانه پیرنگ دیده می شود که به شرح زیر می باشد.
الف : گره افکنی
ب : کشمکش
ج: نقطه ی اوج
د: گره گشایی
الف: گره افکنی در این نمایشنامه به ناپدید شدن کالیگولا پس از مرگ خواهرش و ترک کردن قصر و امپراتوری جهت رسیدن به ناممکن، محدود می شود که نمود آن به این صورت است:
صحنه اول
بزرگزاده نخست: هنوز هیچ خبری نیست.
بزرگزاده پیر: نه صبح خبری هست و نه شب.
بزرگزاده دوم: سه روز گذشته است و هیچ خبری نیست.
بزرگزاده پیر: قاصدها می روند، قاصدها برمی گردند. سرشان را تکان می دهند و می گویند: «هیچ».[۱۲۸]
صحنه دوم
کرئا: چه خبر؟
اسکپیون: هنوز هیچ. دهقانها گویا دیشب نزدیک شهر او را دیده اند که از میان طوفان به شتاب می رفته است.
ب: کشمکش عنصری ضروری در ادبیات داستانی است و به معنای تلاشی است که قهرمان با آن روبرو می شود و جهت برطرف کردن چالش می باشد و در تمام گونه های ادبیات کاربرد دارد. و در این نمایشنامه، کشمکش، تلاش کالیگولا جهت دستیابی به ماه و یا همان چیز محال و غیرممکن است.
صحنه سوم
« صحنه چند ثانیه خالی می ماند. کالیگولا از سمت چپ دزدانه وارد می شود. قیافه ی سرگشته دارد. جامه اش چرکین است و موهایش خیس آب و پاهایش گل آلود….. هلیکون از سمت چپ وارد می شود.چشمش به کالیگولا می افتد…»
صحنه چهارم
هلیکون: سلام.
کالیگولا: (با لحن طبیعی) سلام، هلیکون.
هلیکون: انگار خسته ای؟
کالیگولا: خیلی راه رفته ام.
کالیگولا: پیدا کردنش مشکل بود.
هلیکون: پیدا کردن چی؟
کالیگولا: چیزی که می خواستم.
هلیکون: و تو چی می خواستی؟
کالیگولا: (با همان لحن عادی) ماه را.
هلیکون: و برای چه می خواستیش؟
کالیگولا: آخر…برای اینکه آن را ندارم.
هلیکون: البته. وحالا… درست شد؟
کالیگولا: نه؛ نتوانستم آن را به دست بیاورم.
کالیگولا: اما من دیوانه نیستم و هیچ وقت هم اینقدر عاقل نبوده ام. منتها، یکدفعه حس کردم که احتیاج به ناممکن دارم.(مکث) دنیا به این صورت که هست مرا راضی نمی کند.
هلیکون: بیشتر مردم همین عقیده را دارند.
کالیگولا: درست است. اما من قبلا این را نمی دانستم. حالا، می دانم. دنیا به این صورت که ساخته شده است قابل تحمّل نیست. برای همین است که من احتیاج به ماه دارم، یا به خوشبختی، یا به عمر ابد، به چیزی که شاید دیوانگی باشد اما از این دنیا نباشد.[۱۲۹]
هلیکون: و این حقیقت چیست، کایوس؟
کالیگولا: (که نگاهش را به سوی دیگر گردانه است، با لحنی عادی.) آدمها می میرند ولی خوشبخت نیستند.
هلیکون: (پس از لحظه ای مکث) آخر، کایوس، این حقیقتی است که آدمها به آسانی با آن می سازند.
کالیگولا: ( با تشددی ناگهانی) پس دور و بر من هرچه هست دروغ است و من می خواهم که مردم با راستی زندگی کنند! و اتفاقاً وسیله اش را هم دارم که آنها را وادارم تا با راستی زندگی کنند. چون می دانم که آنها چه ندارند، هلیکون. آنها معرفت ندارند، معلمی می خواهند که بداند چه می گوید.
هلیکون: کایوس، از حرفی که می زنم نرنجی: تو اول باید استراحت کنی.
کالیگولا: ممکن نیست، هلیکون. دیگر هیچ وقت ممکن نخواهد بود.
هلیکون: آخر برای وچه؟
کالیگولا: اگر من بخوابم کیست که ماه را به من بدهد؟
کالیگولا: و خواهش می کنک که بعد از این کمکم کنی……..در رسیدن به ناممکن.
ج: نقطه ی اوج، جایی است که قهرمان با جدی ترین چالش خود مواجه می شود، چالشی که اجتناب ناپذیر است و بیم آن می
- ۹۹/۱۲/۱۸